92/5/6
1:39 ع
در دم آخر، علیّ مرتضی
گفت با زینب به صد شور و نوا
زینبا، عمرم به پایان آمده
وعد? دیدار جانان آمده
زینبا دارم وصیّت با تو من
گوش دل بگشا و بشنو این سخن
چون حسینم از جفا، بی سر شود
پیکرش صد پاره از خنجر شود
چون در آن صحرا ندارد مادری
طفل هایش را بکن جمع آوری
با اسیران بلا ای بی پناه
چون رسیدی در میان قتلگاه
جای من روی نکویش را ببوس
گر ندارد سر، گلویش را ببوس
از پس مرگ من ای زار حزین
هستی اندر پرد? عصمت مکین
لیک اندر کربلا مضطر شوی
از جفا بی چادر و معجر شوی
گوئیا می بینم از آرام جان
در همین کوفه ز جور کوفیان
با دف و چنگ و نی و مضمارها
می برندت بر سر بازارها
دیگر از "ذاکر" مگو از شهر شام
قصّه کوته ختم کن اینجا کلام